گویند در اوایل انقلاب فرانسه،سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند .

 

آنها عبارت بودند از :

 

یک روحانی ، وکیل دادگستری و فیزیک دان .

 

 

در هنگامه ی اعدام ، روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند ،و از او سؤال شد : 

 

حرف آخرت چیه ؟ گفت : خدا ...خدا...خدا...او مرا نجات خواهد داد، 

 

وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد. 

 

مردم تعجب کردند، و فریاد زدند: 

 

آزادش کنید!،

 

خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت .

 

 

 

نوبت به وکیل دادگستری رسید ، از او سؤال شد: 

 

آخرین حرفی که می خواهی بگی چیست؟ 

 

گفت : من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشتر می دانم عدالت ...عدالت ...عدالت...

 

گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد، 

 

مردم متعجب ، گفتند :آزادش کنید ، عدالت حرف خودش را زده! 

 

وکیل هم آزاد شد.

 

 

 

آخر کار نوبت فیزیکدان رسید ، 

 

سؤال شد ، آخرین حرفت را بزن ،گفت :

 

من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم ، 

 

اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ...

 

با نگاه دریافتند و گره را باز کردند، 

 

تیغ بران برگردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.

 

 

 

 گفته اند : لازم است گاهی دهانت را بسته نگاه داری، هر چند حقیقت را بدانی ! ... 

 

 

 

 

 

 چه فرجام تلخی دارند آنان که به 

 

گره ها اشاره میکنند! ... 

 

منبع : هوش شنوا

 

http://hosheshenava.ir/p/148