مجله آموزشی یکتا

مجله آموزشی یکتا مجموعه عظیمی از رویداد ها و آموزش های علمی و عملی کشور در فالب یک مجله

داستان پیر مرد آلزایمری

ماهیتابه حاوی صبحانه ای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه های صبحانه رو سر صبر میجویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوه خانه شد و رو به عباس کرد و گفت: 

خونه اجاره ای چی دارید؟

 

‏عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره. پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟

 

‏گفت: صبحانه و ناهار و قلیان

‏پیرمرد گفت: یک قلیان به من بده.

 

‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست. برو بعدا بیا

‏از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد که دچار آلزایمراست.

‏صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان. اومد نشست کنارم و گفت : سلام.

‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟

‏گفت: آره میخورم.

 

‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونه ات کجاست و کدام محله میشینید؟

‏میگفت: دنبال خونه اجاره ای میگردم برای رفیقم. صاحبخونه جوابش کرده. گفتم رفیقت الان کجاست؟

 

‏نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.

‏عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم بخور سرد نشه.

‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم چرا ناراحت شدی گفت:

 

 تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه. گفتم خاک بر سرت.

 این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده. 

در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حسابمون کم کن. شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟ 

گفت قلیان میخوام. اشک چشمانم رو تار کرده بود. یاد پدر افتادم که همیشه خوانسار میکشید و عاشق قلیان بود.

 به عباس گفتم یک خوانسار براش بزنه. نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم. پدری که دیگه ندارمش.

 

‏بهش گفتم خونه اتون رو بلدی؟ گفت همین دور و برهاست. ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. بهش داستان رو گفتم و گفت سریع خودش رو میرسونه.

 

 نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم. ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود. یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم. 

یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت: ببخشید اذیت کردم. یاد آخرین کله پاچه ای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.

 نه غذا میخواست و نه آب یاد شبهای خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه میکردم. یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کم کم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم.

‏پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یکساعت تمام بغضهای این سالها اشک شدند و از چشم من باریدند.اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سالها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم.

 

آلزایمر تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره.

در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمرهستند، صبور و باشید و مهربان.

‏اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش می کنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد

 

عنوان: داستان پیر مرد آلزایمری

منبع: هوش شنوا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

مارگارت اتوود|آشنایی با نویسندگان ملل

مارگارت اِلنور اتوود (زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) شاعر، داستان‌نویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. کلارک را دریافت کرده است؛ پنج بار برای جایزه بوکر نامزد شده که از این میان یک بار برنده آن بوده است؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار کل کانادا حضور داشته و دو بار آن را به‌دست آورده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

جوان عاشق|داستانی بسیار تامل برانگیز از مولانا

جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش

هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا 

او را از این کار منع نمی‌کرد. 

دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

داستان برصیصای عابد و شیطان

گویند که در بنى‏ اسرائیل، عابدى بود به نام برصیصا که سال‏ ها عبادت مى‏ کرد و مشهور شد و مردم بیماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. 

تا این که روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شیطان او را وسوسه کرد و او به آن زن تجاوز کرد. سپس او را کشت و در بیابان دفن کرد. برادران زن فهمیدند و مسئله شایع شد و عابد از موقعیّت خود سرنگون گشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ! ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ, ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ!

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﺳﺒﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ .

ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

لحظه را در تمامیتش زندگی کن

لحظه را زندگی کن ،لحظه را در تمامیتش زندگی کن، در حقیقتش،در ناکجایی اش،و همه چیز را درباره آینده فراموش کن،هیچ زمان دیگری وجود ندارد

تا به حال سر خوردن شبنم از روی برگ را دیده ای ؟ 

می رود و می رود و می رود... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

قدرت بزرگ خواستن

افراد زیادی هستند که حتی جرات خواستن آرزویشان را هم ندارند زیرا آنها به برآورده شدن آن ایمان ندارند و به خواسته هاشان به چشم افکاری بیهوده و محال مینگرند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

حوا یعنی زندگی|داستانی جذاب

کتاب مقدس می گوید آدم و حوا از باغ عدن بیرون رانده شدند. ولی من دوست دارم بگویم: 

هیچ وقت بیرون رانده نشدند. شایعه ای دروغ شنیده اید. 

آنها فقط به خواب رفتند- آنها در باغ عدن هستند چون جایی برای بودن ندارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

یادداشت‌های زیرزمینی|فئودور داستایفسکی

انسان گاهی رنج را به طور وحشتناکی دوست دارد؛ تا سر حد عشق. این یک واقعیت است. من طرفدار رنج نیستم اما طرفدار سعادت هم نیستم.

من... طرفدار امیال ام هستم و آن هم به این سبب که به آن ها در همه حال دسترسی دارم. رنج، تردید است، نفی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ

ﺟﻤﻠﻪ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ :ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ...

ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ 

ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ

این دو متن کوتاه ارزش خوندن داره !!!

عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند!

هر داغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمیشود...

 

عنوان: ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ

منبع: هوش شنوا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت