مجله آموزشی یکتا

مجله آموزشی یکتا مجموعه عظیمی از رویداد ها و آموزش های علمی و عملی کشور در فالب یک مجله

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت جذاب» ثبت شده است

حکایت جنازه ای را از راهی می بردند

جنازه ای را از راهی می بردند، مرد فقیری به همراه پسرش از آن محل می گذشتند. پسر رو به پدر می‌کند و می پرسد : «داخل این جعبه چیست؟» مرد می گوید : «انسانی است» . پسر می گوید: «او را کجا می ببرند؟» مرد می گوید : «به جایی می برند که نه آبی هست ، نه غذایی، نه لباسی،نه پولی ، نه آسایشی و..» پسر گفت : «بابا، یعنی او را دارند به خانه ما می آوردند.» 

 

عنوان: حکایت جنازه ای را از راهی می بردند

منبع: هوش شنوا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

داستان پیر مرد آلزایمری

ماهیتابه حاوی صبحانه ای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه های صبحانه رو سر صبر میجویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوه خانه شد و رو به عباس کرد و گفت: 

خونه اجاره ای چی دارید؟

 

‏عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره. پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟

 

‏گفت: صبحانه و ناهار و قلیان

‏پیرمرد گفت: یک قلیان به من بده.

 

‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست. برو بعدا بیا

‏از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد که دچار آلزایمراست.

‏صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان. اومد نشست کنارم و گفت : سلام.

‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟

‏گفت: آره میخورم.

 

‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونه ات کجاست و کدام محله میشینید؟

‏میگفت: دنبال خونه اجاره ای میگردم برای رفیقم. صاحبخونه جوابش کرده. گفتم رفیقت الان کجاست؟

 

‏نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.

‏عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم بخور سرد نشه.

‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم چرا ناراحت شدی گفت:

 

 تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه. گفتم خاک بر سرت.

 این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده. 

در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حسابمون کم کن. شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟ 

گفت قلیان میخوام. اشک چشمانم رو تار کرده بود. یاد پدر افتادم که همیشه خوانسار میکشید و عاشق قلیان بود.

 به عباس گفتم یک خوانسار براش بزنه. نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم. پدری که دیگه ندارمش.

 

‏بهش گفتم خونه اتون رو بلدی؟ گفت همین دور و برهاست. ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. بهش داستان رو گفتم و گفت سریع خودش رو میرسونه.

 

 نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم. ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود. یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم. 

یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت: ببخشید اذیت کردم. یاد آخرین کله پاچه ای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.

 نه غذا میخواست و نه آب یاد شبهای خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه میکردم. یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کم کم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم.

‏پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یکساعت تمام بغضهای این سالها اشک شدند و از چشم من باریدند.اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سالها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم.

 

آلزایمر تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره.

در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمرهستند، صبور و باشید و مهربان.

‏اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش می کنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد

 

عنوان: داستان پیر مرد آلزایمری

منبع: هوش شنوا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

مارگارت اتوود|آشنایی با نویسندگان ملل

مارگارت اِلنور اتوود (زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) شاعر، داستان‌نویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. کلارک را دریافت کرده است؛ پنج بار برای جایزه بوکر نامزد شده که از این میان یک بار برنده آن بوده است؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار کل کانادا حضور داشته و دو بار آن را به‌دست آورده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین سایت

داستان خر من از کره‌ گی دُم نداشت|حکایت

مردی خری دیدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن خسته شده بود. برای کمک کردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 

دُم خر از جای کنده شد.!

 

فریادازصاحب خر برخاست که « تاوان بده»!..

 

مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید، ولی بن بست بود.

خود را در خانه‌ای انداخت، زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود وچیزی می‌شست و حامله بود. 

از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسید و بچه اش سِقط شد.!

صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. 

 

مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ای فرودآمد که درآن طبیبی خانه داشت. 

جوانی پدربیمارش رادر انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ 

مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان که بیمار در جا مُرد.!

فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!

مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ کوچه بایهودی رهگذر سینه به سینه شد واو را به زمین انداخت . تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. 

 

او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

 

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود رابه خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاکی خلوت کرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت،!

و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.

نخست از یهودی پرسید: یهودی گفت:

این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.

قاضی گفت : دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد!!

 

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام..

قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است..

حکم عادلانه این است که پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دیدکه گذشت کند، اما به سی دینار جریمه، بخاطرشکایت بی‌مورد محکوم شد!

 

چون نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.

 

حال می‌توان آن زن را به حلال درعقد ازدواج این مرد درآورد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند.!!

 

برای طلاق آماده باش! .مردک فریاد زد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.. قاضی فریاد زد : هی! بایست که اکنون نوبت توست!.. 

 

صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد زد: من شکایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت...!!!

 

 

داستان خر من از کره‌ گی دُم نداشت|حکایت

  کتاب کوچه

 احمد_شاملو

منبع: هوش شنوا

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰