فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود

 

 

فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. 

 

به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد 

 

کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟ 

 

پول دود کبابی را که خورده ای بده 

 

 

 

رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن 

 

من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . 

 

مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده

 

بشمار و تحویل بگیر. 

 

کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ 

 

گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد

 

 

 

 امثال و حکم

منبع : هوش شنوا

http://hosheshenava.ir/p/158