روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!

 

روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!

مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند

به راست و چپ می پیچیدند، 

بالا می رفتند و پایین می آمدند،

شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!

 

مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد!

حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ....

 

سال ها گذشت و آن خیابان، جاده ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر

همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، 

مسیر بسیار بدی بود!

 

در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟

 

پائولو کوئیلو - قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها

 

عنوان:داستان کوتاه گوساله

منبع: هوش شنوا