شاعرى نزد سردسته دزدها رفت و اشعاری در ستایش او سرود. او دستور داد تا لباس شاعر را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند. بیچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه از ده در حال خارج شدن بود که در این میان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند. خواست سنگى از زمین بردارد و آنها را از خود دور کند اما آن سنگ بر اثر یخ زدگى از زمین کنده نمى شد. در حالی که از جدا نشدن سنگ عاجز شده بود گفت: این مردم چقدر حرامزاده هستند که سگ را براى آزار مردم رها کرده اند و سنگ را در زمین بسته اند. امیر دزدها از دریچه اتاقش سخن شاعر را شنید و از شدت خنده گفت: اى حکیم از من چیزى بخواه تا به تو بدهم. شاعر گفت: من لباس خودم را مى خواهم. 

"رضینا من نوالک بالرحیل" (۱)

 

امیدوار بود آدمى به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

 

دل امیر دزدها به حال شاعر بینوا سوخت، لباس او را به او باز گردانید به علاوه روپوش پوستینى با چند درهم به او بخشید.

 

۱_از عطاى تو به همین خشنودیم که ما را براى کوچ کردن از اینجا آزاد بگذارى.

 

#گلستان_سعدی

 

عنوان حکایت شاعرى نزد سردسته دزدها رفت

منبع هوش شنوا