روزهای بسیار دور  ؛ پیرزنی بود که  ؛ هر روز با قطار از روستا برای  خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...

کنار پنجره می نشست  ؛ وبیرون را تماشا می نمود..

گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد 

و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود 

یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!

پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم 

آن مرد با تمسخر و استهزا  ، گفت  : درست شنیدم  ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! 

پیرزن جواب داد  ؛ بله تخم گل  ...

مرد خنده ای کرد و گفت  : اینرا که باد می برد  ؛ بنده خدا  ؟

پیرزن جواب داد  ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند 

مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است 

گفت: با این فرض هم آب می خواهند .

پیرزن گفت  : افشاندن دانه با من  .. آبیاری با خدا..

روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود  و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد  و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...

 

مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت 

با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن  ؛ سرجای خود برگشت  ...

مدتها  گذشته  بود که  ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد 

که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است 

و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند 

و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند 

آن مرد  ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت  ؛ ولی..... جایش خالی بود 

سراغش را از دیگران گرفت  ؛  گفتند  : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است 

اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد 

و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود...

 

منبع: هوش شنوا

ادامه را در سایت مرجع هوش شنوا بخوانید کلیک کنید...